Sunday, September 27, 2009

اسباب کشی کردم

:آدرس خونۀ جدید


http://afkare-rooye-taghche.blogfa.com/

Friday, August 28, 2009

لبخند

انگلیسی زبان­ها می­گن*: هزاران زبان در دنیا هست ولی یه لبخند جای همش رو می­گیره

یه ماه می­شه که من تقریبا ً هر روز صبح پیاده می­رم سر کار. تقریبا ً هم هر روز دمِ آخرین ایستگاه اتبوسِ تو مسیرم یه دختری رو تخته سنگِ نزدیک ایستگاه لم داده. صورت با نمکی داره. همیشۀ خدا خوابه خوابه. یه مقداری از بانمکیه صورتش به خاطر چشای خواب­آلوی پف کردشه، بقیه­اش هم به خاطر اون نگاه تو صورتشه که انگار داره فحش می­ده به کارش که به خاطرش مجبورشده از خواب نازش بزنه. نباید بیش ازدو سه سال از من بزرگ­تر باشه. هر وقت از کنارش رد می­شم یه نگاه دزدکی به هم می­کنیم. دیروز که از کنارش رد شدم نگاهمون به هم قفل شد. اومدم سریع کلم رو بچرخونم که باحال­ترین لبخند عالم رو تحویلم داد. خیلی کیف کردم، با همۀ لبخندای ظاهری بقیه فرق داشت. مزه داد
*There are thousands of languages in the world, but a smile speaks them all.

Thursday, August 13, 2009

میترای بیشتر

روزای شیرین بعد از برگشتن مامان مصادف هست با روزای دلچسب پر خوری. در عوض مامان بیچارمه که هی حرص می­خوره بابت این قضیه. مامان گلم حق داره، میدونه آخرش همۀ غرها و اعصاب­خوردی­ها و غصه­خوردن­های من که چرا من باز چاق شدم نصیب خودش می­شه. امروز که همچین سر حال بودم و به قول معروف کبکم خروس می­خوند، مامانم پرسید: میترا راستش رو بگو این روزا چند کیلو چاق شدی و به رو خودت نمی­آری؟ منم با چشمک گفتم: مامان­جون غصه نخور، همون میترای ماه و دوست­داشتنی قبلم، حالا یکم بیشتر ازم هست. ( قربون خودم برم) این پرانتزم همین­جا می­چپونم برای جلوگیری از متلک گفتن بعضیا، که البته بعید می­دونم کارساز باشه

Saturday, August 1, 2009

حرف خوب

اگه لباس مهمونی رو هر وقت و بی­وقتی پوشید دیگه تو مهمونی هم جلوه نداره. حکایت حرف خوب و قشنگ هم همینه، اگه مثل دستمال دم دست همه جا استفاده بشه وقتی به­جا استفاده شد دیگه نه لطف داره نه معنی

Thursday, July 30, 2009

امروز

روزی بود مثل روزای دیگه تا ثانیه­ای قبل از شنیدن صدای شما......روزم طلایی شد

Wednesday, July 22, 2009

غذای مخصوص روز

گارسن: چی میل دارین؟
میترا: غذای مخصوص روزتون چیه؟
گارسن: توضیح با توجیه اضافه، یا سوءتفاهم

مکث می­کنم. نباید می­کردم، حالا داره توضیح می­ده، فرقی نداره، تصمیمم رو گرفتم، گوش نمی­کنم
میترا: یه پرس سوءتفاهم لطفاً

Sunday, July 12, 2009

This Very Second

It is not about what actually happened, what you thought happened or what could have happened. Neither is it about what will happen, what you want to happen or what is likely to happen. It is all about now, this very second. Focus on making "now" right Mitra. Make the most of it, of what will be yesterday’s future and tomorrow’s past.
As soon as "now" becomes two seconds ago, let it go and move on. Move on Mitra, just move on…..



:خیام جونم گل گفتی

از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامده­ست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

Friday, July 10, 2009

برات احترام قائلم ولی اصلا ً برام مهم نیست چی فکر می­کنی... برام مهم نیست چی فکر می­کنی.... مهم نیست چی فکر می­کنی.... مهم نیست.....انقدر می­گم تا باورم بشه
یعنی واقعا ً انقدر تنهایی بده که به خاطر فرار ازش آدم حاضره پا بذاره رو تمام ارزش­ها و عقیده­هاش؟
نوشتن برام وحشتناک سخت شده، نفس کشیدن سخت­تر

همین روزاست که باعث می­شه آدم قدر روزای خوبش رو بدونه

Sunday, July 5, 2009

حمید ممنونم


اگه تو نبودی فارسیم خیلی داغون­تر از اینی که هست می­بود

این یکی دیگه خرده فرمایشات شایان


:امروز شایان چند تا حرف جالب و پرمعنی زد که دلم نیومد نذارمش رو طاقچه

میترا چرا نقد رو ول کردی، چسبیدی به نسیه؟

:دربارۀ رابطه­ها

اول از همه مهم نیت هست، باید بخوای که اتفاق بیفته، بعدشم که اتفاق افتاد باید بذاری خودش پیش بره. مثل بادبادک که وقتی رفت هوا باید بذاری خودش جلو بره، اگه زیاد تکونش بدی و نخش رو زیاد بکشی کله می­کنه

پانوشت 1: شایان شرمنده اگه حرفات رو کمی کج و کوله کردم، دیگه در همین حد حافظه­ام یاری کرد

افتادم The Kite Runner پانوشت 2: حرف بادبادک شد یاد کتاب
همین تازگیا خوندمش و جزء یکی از بهترین کتاب­هایی هست که خوندم. کتاب پر از درد و احساسی هست. یکی از بهترین نمونه­هایی که نشون می­ده چه راحت آدم­ها آدم­ها رو له و خورد خاک شیر می­کنن و یادآوری می­کنه که با وجود همۀ این حرص زدن­ها و وحشی­گری­ها هنوز تک و توک انسان با وجدان و با شعور پیدا می­شه

هر کی یه قرون داده بیاد دوزار بگیره

اگه دیروز ازم می­پرسیدید، معنیش رو نمی­دونستم. امروز از بابام شنیدمش. بابایی همیشه بهشون می­گفته. امروز این حرف به طرز غریبی آرومم کرد

خود درگیری محض

باید بخوابم. یعنی قرار اینه که من بخوابم. اگه نخوابم تمام فردا داغونم. این روزا دیگه مثل قبل نیستم که با سه چهارساعت خواب بتونم تمام روز بدووم و بخندم و تا جون دارم پرحرفی کنم. کافیه یه کوچولو کم­خوابی داشته باشم، بداخلاق و کلافه می­شم، کوچیک­ترین چیزی اذیتم می­کنه. می­رم تو لاک خودم، تو جمع هستم ولی انگار نیستم. کاشکی قضیه همین­جا تموم می­شد، ولی سکوت من باعث آزار اطرافیان می­شه به خصوص اگه از دوستان نزدیک باشن. ظاهرا ً جملۀ "چیزیم نیست فقط خیلی خستم" هر معنی­ای داره به جز معنی اصلیش. مثلا ًدر برخی موارد این جمله در ذهن دوستان ترجمه می­شه به اینکه "من از دست تو ناراحتم و می­خوام ناز کنم" که منجر می­شه به دلخوری دوستان یا بحث یا.......و در برخی موارد دیگه ترجمه می­شه به " خیلی حالم بده و هی بهم گیر بده که این کار و بکن و اون کار و نکن و اینو بخور و اونو نخور تا حالت بهتر شه" که اکثر اوقات منجر می­شه به کلافگی بیش از حد من و دلشکستگی دوستان دلسوز و مهربونم و همراه می­شه با عذاب وجدان گرفتن و غصه خوردن توسط من. بدبختی اینجاست که کم­خوابی برطرف می­شه ولی بعضی از دل­خوری­ها و حرف­های زده شده هیچ­وقت فراموش نمی­شه

میترای فیلسوف، تو که هم مشکل رو می دونی هم راه حل رو پس چرا تا دو صبح نشستی و شر و ور می­نویسی؟ خب معلومه اگه قرار بود مثل بچۀ آدم به موقع می­خوابیدم و فردام صبح زود هم سرحال پا می­شدم می­رفتم تورنتو که دیگه میترا نبودم. اصولا ً از سوزن زدن به خودم لذت می­برم، وقتی هم که از شدت درد اشکم دراومد کلی به خودم فحش و بد و بیراه می­گم. خدا کنه فردا به خیر بگذره

Saturday, June 20, 2009

فریاد




خانه ام آتش گرفتست
آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را تارشان با پود

من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود

وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته سوزان
می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد

خانه ام آتش گرفتست آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقش هایی را که من
بستم به خون دل
بر سر و چشم درو دیوار
در شب رسوای بی ساحل

وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم بدشواری
در دهان گود گلدان ها
روز های سخت بیماری

از فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش بجان ناظر
در پناه این مشبک شب

من بهر سو می دوم گریان
از این بیداد می کنم فریاد ، ای فریاد

وای بر من همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
وانچه دارد منظر و ایوان

من بدستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش

زان دگر سو شعله برخیزد ، بگردش دود
تا سحرگاهان که میداند که بود من شود نابود

خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر

وای آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم ازپی امداد

سوزدم این آتش بیداد گر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریــــــــــــــاد ، فریــــــــــــــــــــاد


تصنیف فریاد
ساخته محمدرضا شجریان
شعر از اخوان ثالث

Thursday, June 18, 2009


دوست دارم به اسم کوچیک صداتون کنم. هیچ نام و نشونی ازتون ندارم. حتی مطمئن نیستم چند نفرین. بی بی سی می­گه هفت نفرین، تو رادیو شنیدم هشت نفرین، یه سایت غیر رسمی­ اعلام کرده حداقل پونزده نفرین، یکی دیگه می­گه شنیده بیش از بیست نفرین. اگه به من بود می­خواستم صفر نفر باشین
نمی­دونم از این دنیا کجا رفتین. کسی نیست که بدونه. دوست دارم فکر کنم جایی هستید خیلی بهتر از اینجا. حیف که این فکر ذره­ای آرومم نمی­کنه. گیرم که شما جای بهتری باشین، خانواده و دوستاتون چی؟ اونا چی دارن می­کشن؟ کاش می­دونستم
........از تماشاچی بودن عذاب می­کشم


Monday, May 18, 2009

!عجب خوش گذشت

سفر پرماجرایی بود. چقدر خندیدیم و چقدر اعصابمون خورد شد، عوضش پوست کلفت شدیم. کاشکی یکی از این
اتفاق­هایی که تو این یه هفته افتاد فیلم می­گرفت. فیلمی می­شدا. از اون فیلمایی که انقدر حوادث غیر منتظره توش می­چپونن از همون ثانیۀ اول که دیگه باور کردنش تقریبا ً نشدنی می­شه. این سفر جون می­داد برای امتحان کردن رابطه. مثلا ً اگه تمام اتفاق­هایی که برای من و دوستم افتاد، تو ماه عسل یه زوج تازه به بخت یا بدختی رسیده اتفاق می­افتاد و اگه تا آخر سفر ازدواج به طلاق منجر نمی­شد، اونوقت می­شد با اطمینان خاطر گفت که رابطه رابطۀ محکمیه و امکان این هست که این زوج ما با گذشت زمان و کم­رنگ شدن و شاید هم ناپدید شدن اون شوق و اضطرابی که در اوایل دوستی با ذل زدن در قلک چشای هم در وجود دختر و پسر به اوج می­رسه، بتونن همچنان همدیگه­رو تحمل کنن
.
.
.
بوم، بوم، کبوم

صدای آتیش­بازی تا خونۀ ما می­آد. باحاله، منو یاد چهارشنبه­سوری تو ایران می­اندازه، گرچه که این صداهای مردنی هیچ ربطی به صدای اون نارنجکایی که از سه هفته قبل از چهارشنبه­سوری شروع می­شد و باعث لرزوندن در و پنجره­های خونۀ ما می­شد نداره
امروز کانادا به مناسبت تولد ملکه ویکتوریا (ملکۀ سابق انگلیس) تعطیل رسمی بود. این آتیش­بازی­ها هم به همین مناسبته. نکتۀ حساس اینه که هیچ­جا در خود انگلیس به جز چند محله در اسکاتلند این روز نه به رسمیت شناخته می­شه نه تعطیله. خوشم می­آد کانادا از هیچ تعطیلی­ای که نمی­گذره هیچی تازه هر از چند گاهی تعطیلی جدید هم اعلام می­کنه، مثل سومین دوشنبۀ ماه فوریه که دو ساله در انتاریو و چند استان دیگۀ کانادا به عنوان روز خانواده به
رسمیت شناخته شده و تعطیل بوده


پانوشت: یکی از دوستای گلم محبت کرد وغلط­های املایی و غیر املایی این متن رو برام فرستاد. چون از فایلی که برام فرستاده بود خوشم اومد، به جای اینکه متن خودم رو درست کنم خود فایل رو می­ذارم اینجا



Saturday, April 25, 2009

اینم از این

آخرین امتحان هم تموم شد، ببینیم بعد از این چی می­شه
.
.
.
.
فردا دارم یه هفته­ می­رم سفر. شاید عکساشو گذاشتم رو طاقچه

Monday, April 20, 2009

حرف مردم

می­گم حرف مردم مهم نیست بر اساس ارزش­هات تصمیم بگیر
می­گه مهمه، چطور می­گی نیست؟
می­گم کارتون خر و پدر و پسر یادته؟ مردم به هر حال حرفشون رو می­زنن به کار من و تو کاری ندارن
می­گه یه چیزایی یادمه ، یادم نیست آخرش چی می­شه، تو یادته؟
می­گم نه، یه کاری کن که بعدا ً حداقل جواب خودت رو بتونی بدی بقیه­اش دست تو نیست
می­گه همین کار رو می­کنم، با این حال حرف مردم آزارم می­ده، می­دونم تو رو هم آزار می­ده

شاید حق با اون باشه

Sunday, April 19, 2009

بابای دوستم نازنین معتقده که هممون باید بریم چینی یاد بگیریم چون به زودی چینی زبون بین­المللی می­شه. امروز که بعد از کلی رفته بودم کتابخونۀ نورث یورک، یاد همین حرف افتادم و کلی خندیدم. رو تمام میزها طبق معمول یه یادداشت بود که یه طرفش به انگلیسی تایپ شده بود لطفا ً سکوت را رعایت کنین، جالبیش نوشتۀ تایپ شدۀ طرف دیگۀ همۀ این یادداشت­ها بود که به گمان من یکی ازانواع زبون­ چینی بود. البته ممکنه چینی نبوده باشه و کره­ای یا ژاپنی یا زبون دیگه­ای باشه.خیلی شیک بید، ظاهرا ً اون دورانی که تابلوها رو به دو زبون انگلیسی و فرانسه می­نوشتن گذشته
.
.
.
.
مو: کتابخونۀ دانشگاهی؟ منم می­آم ولی یکم دیرتر
میترا: نه دانشگاه نیستم
مو: پس کجایی؟
میترا: نخندیا ولی کتابخونۀ نورث یورک

انگار یه بمب خنده اون ور تلفن ترکید

مو: حالت خوشه؟ این همه راه از می­سی­ساگا پاشدی رفتی اونجا چی کار؟
میترا: حوصلۀ دانشگاه رو نداشتم، تو اتوبوس و مترو بهتر می­تونم خوندنیام رو ­بخونم، دلم هم برای کتابخونۀ دوران دبیرستانم تنگ شده­ بود

هم­چنان در حال خندیدن بود

مو: زدی رو دست هر چی دیوونست

شاید دیوونگی باشه، یکم هم وقت تلف کردن، ولی کیفی داره. راندمانم هم بد نبود، اولین بارم هم نبود که این کار رو می­کردم، به احتمال زیاد آخرین بارم هم نیست
.
.
.
.
در سکوت محض کتابخونه، وسط یه خروار ورق، موبایلم داره وول می­خوره و تو کلۀ خودش می­زنه. از جام پا می­شم و پچ­ پچ کنان جواب می­دم. صدای نادیا یکم عجیبه، انگار اکو داره

نادیا: میترا خودتی؟

بر می­گردم که از خانومی که بهش تنه زدم معذرت خواهی کنم. باورم نمی­شه نادیاست. درجۀ هیجان تو کتابخونه از 0 به 1200 میرسه و هردومون یک­زمان شروع می­کنیم به پچ پچ کردن. انقدر صحنه خنده داره که یه آقای ایرانی به هوای استفاده از کامپیوتر اومده تماشا و حواسش نیست چقدر تابلو هستش

میترا: چطوری تو دختر؟ چی کارا می­کنی؟ چقدر خوشحالم می­بینمت
نادیا: تو خوبی؟ اینجا چی کار می­کنی؟ چقدر عوض شدی، اصلا ً نشناختمت، چقدره اینجا نشستی؟ گفتم بهت زنگ می­زنم و اگه تلفنت رو جواب دادی می­فهمم خودتی. خیلی عوض شدی، مگه چند ساله همدیگرو ندیدیم؟ یه سال؟ دو سال؟

بعد از 9 سال دوباره داریم با هم درس می­خونیم. هنوز همون­قدر مهربون وبا نمک و دوست­داشتنیه. چقدر زمان زود می­گذره. چقدر راحت زندگی آدم­ها رو از هم دور می­کنه. چه جوری از کلاس نهم و هر شب تا ساعت 4 صبح پای تلفن حرف زدن رسیدیم به جایی که مجبوریم از رو شماره تلفن بایگانی شدۀ تو تلفنامون اطمینان خاطر بگیریم که هم­دیگه­رو میشناسیم؟

Sunday, March 15, 2009

نوروز 1388


امسال عید آهسته و دزدکی اومد سراغم. تازه دیروز وقتی مینا پرسید: میترا فردا بازاز نوروزی می آی؟ بوی خوش عید رو تو تمام وجودم حس کردم و نوازش لطیفش رو وقتی مامانم گفت: پنجشنبه شب خونۀ خاله رویا به صرف سبزی پلو ماهی دعوتیم، تو موهام و روی صورتم حس کردم. به خاطر امتحان های هفتۀ دیگه ام امروز بازار نوروزی نرفقتم. خونۀ خاله رویا هم نمی ریم چون فرداش ساعت هفت صبح (تقریبا ً3 ربع قبل از سال تحویل) یه امتحان 4 ساعته دارم. با این حال انقدر بابت اومدن عید و سال نو خوشحالم که حد نداره

عید خوبم هر موقع بیای خوش اومدی، با آغوش باز منتظرت هستم

عید نوروز و سال نو میلادی رو پیشاپیش به همتون تبریک می گم. امیدوارم سالی پر از شادی وشیرینی و شکلات و خوردنی های خوشمزۀ دیگه داشته باشید

Monday, March 9, 2009

ماه پیشانو، دریا دادور

دریا فقط خواننده نیستی. خوانندۀ بی­نظیری و هنرمند خلاقی و بازیگر محشری و و و

Sunday, February 15, 2009

میترا فکر کن قبل از اینکه حرف می­زنی جانم. اونقدرام سخت نیست. فکر کن. فکر کن. فکر. هیچ­کس به اون بدی­ای که تو فکر می­کنی نیست. حتی اگه هست یه چیزی نگو و یه کاری نکن که بعدا ً پشیمون بشی. یه کار نکن که فرقی بین تو و آدم بده باقی نمونه. خودت بهتر میدونی که لذت محبت یا لبخند یا حداقل سکوت در مقابل خشم خیلی بیشتر از داد و فریاده، تأثیرش هم بیشتره. محبت باید از یه جایی شروع بشه. تو دونۀ محبت رو بریز. نه به خاطر بقیه، به خاطر خودت. مهربون بودن موقعی که همۀ اطرافیانت مهربونن هنر نیست. اون موقعی بردی که بتونی در بدترین شرایط مهربون باشی و لبخند بزنی

خدایا چرا انقدر حرف زدن راحته و عمل کردن سخت ؟

Monday, January 26, 2009

بیش از سه هفته بود که امتحانام تموم شده بود و چون مریض بودم کار بخصوص دیگه ای هم نمی تونستم بکنم (یا بهتره بگم نمی خواستم بکنم). فکر کردم چه کاری بهتر از مطلب نوشتن برای طاقچه ی فراموش شده ام. با چه ذوقی شروع کردم به تایپ کردن. وقتی تموم شد احساس خیلی خوبی داشتم. بعد از کلی یه کار مفیدی (یا نیمه مفیدی) کرده بودم و حالا می خواستم برم بذارمش رو طاقچه. از این که بعد از مدت طولانی ای به حس مریضی و کلافگی و تنبلی خودم غلبه کرده بودم و به جای تو رخت خواب دراز کشیدن یا جلو تلوزیون ولو شدن یه عمل عمودی ای انجام داده بودم خوشحال بودم. دقیق یادم نیست مطلبم درباره ی چی بود فقط یادمه چندین خبر کوتاه بود. در حال روخونی مطلب بودم که کامپیوترم یه دفعه خاموش شد. زیاد ناراحت نشدم چون این اتفاق این اواخر زیاد می افتاد و یکم بعدش خودش درست می شد. ولی این دفعه هر چی صبر کردم کامپییوترم روشن نشد که نشد. الان هم که بیش از یه هفته از این قضیه می گذره کامپیوتر بیچاره روشن نشده. هنوز فرصت نکردم ببرم درستش کنم. جالبه که با این که قاعدتا" نباید یک قرن آپ نکردن با یک قرن و یک هفته آپ نکردن هیچ فرقی داشته باشه، توی این یک هفته حسابی این قضیه ای که به دلیل داغون بودن کامپیوتر نمی تونستم به طاقچه ام رسیدگی کنم رفته بود رو نروم.البته چیز جدیدی نیست. اکثر ما آدم ها همین جوری هستیم (جمع می بندم که گناهام تقسیم شه!). تا زمانی که امکان انجام کاری یا دیدن کسی خیلی راحته تنبلی می کنیم، ولی به محض اینکه اون امکان رو از دست دادیم به طرز وحشتناکی دلمون برای اون کار یا اون شخص تنگ می شه جوری که به هر نحوی شده میخوایم اون اتفاق بی افته. مثل امروز که من وسط کلی کار و درس گیر داده بودم به اینکه تایپ فارسی رو روی یه کامپیوتر دیگه فعال کنم که بتونم دو کلام برای طاقچه ام بنویسم. یادآوری ای بود که خوشحال بودن بابت چیزایی که هست جای غصه خوردن بابت چیزایی که نیست همچین فکر بدی نیست