:آدرس خونۀ جدید
http://afkare-rooye-taghche.blogfa.com/
Sunday, September 27, 2009
Friday, August 28, 2009
لبخند
انگلیسی زبانها میگن*: هزاران زبان در دنیا هست ولی یه لبخند جای همش رو میگیره
یه ماه میشه که من تقریبا ً هر روز صبح پیاده میرم سر کار. تقریبا ً هم هر روز دمِ آخرین ایستگاه اتبوسِ تو مسیرم یه دختری رو تخته سنگِ نزدیک ایستگاه لم داده. صورت با نمکی داره. همیشۀ خدا خوابه خوابه. یه مقداری از بانمکیه صورتش به خاطر چشای خوابآلوی پف کردشه، بقیهاش هم به خاطر اون نگاه تو صورتشه که انگار داره فحش میده به کارش که به خاطرش مجبورشده از خواب نازش بزنه. نباید بیش ازدو سه سال از من بزرگتر باشه. هر وقت از کنارش رد میشم یه نگاه دزدکی به هم میکنیم. دیروز که از کنارش رد شدم نگاهمون به هم قفل شد. اومدم سریع کلم رو بچرخونم که باحالترین لبخند عالم رو تحویلم داد. خیلی کیف کردم، با همۀ لبخندای ظاهری بقیه فرق داشت. مزه داد
یه ماه میشه که من تقریبا ً هر روز صبح پیاده میرم سر کار. تقریبا ً هم هر روز دمِ آخرین ایستگاه اتبوسِ تو مسیرم یه دختری رو تخته سنگِ نزدیک ایستگاه لم داده. صورت با نمکی داره. همیشۀ خدا خوابه خوابه. یه مقداری از بانمکیه صورتش به خاطر چشای خوابآلوی پف کردشه، بقیهاش هم به خاطر اون نگاه تو صورتشه که انگار داره فحش میده به کارش که به خاطرش مجبورشده از خواب نازش بزنه. نباید بیش ازدو سه سال از من بزرگتر باشه. هر وقت از کنارش رد میشم یه نگاه دزدکی به هم میکنیم. دیروز که از کنارش رد شدم نگاهمون به هم قفل شد. اومدم سریع کلم رو بچرخونم که باحالترین لبخند عالم رو تحویلم داد. خیلی کیف کردم، با همۀ لبخندای ظاهری بقیه فرق داشت. مزه داد
*There are thousands of languages in the world, but a smile speaks them all.
Thursday, August 13, 2009
میترای بیشتر
روزای شیرین بعد از برگشتن مامان مصادف هست با روزای دلچسب پر خوری. در عوض مامان بیچارمه که هی حرص میخوره بابت این قضیه. مامان گلم حق داره، میدونه آخرش همۀ غرها و اعصابخوردیها و غصهخوردنهای من که چرا من باز چاق شدم نصیب خودش میشه. امروز که همچین سر حال بودم و به قول معروف کبکم خروس میخوند، مامانم پرسید: میترا راستش رو بگو این روزا چند کیلو چاق شدی و به رو خودت نمیآری؟ منم با چشمک گفتم: مامانجون غصه نخور، همون میترای ماه و دوستداشتنی قبلم، حالا یکم بیشتر ازم هست. ( قربون خودم برم) این پرانتزم همینجا میچپونم برای جلوگیری از متلک گفتن بعضیا، که البته بعید میدونم کارساز باشه
Saturday, August 1, 2009
حرف خوب
اگه لباس مهمونی رو هر وقت و بیوقتی پوشید دیگه تو مهمونی هم جلوه نداره. حکایت حرف خوب و قشنگ هم همینه، اگه مثل دستمال دم دست همه جا استفاده بشه وقتی بهجا استفاده شد دیگه نه لطف داره نه معنی
Thursday, July 30, 2009
Wednesday, July 22, 2009
غذای مخصوص روز
گارسن: چی میل دارین؟
میترا: غذای مخصوص روزتون چیه؟
گارسن: توضیح با توجیه اضافه، یا سوءتفاهم
مکث میکنم. نباید میکردم، حالا داره توضیح میده، فرقی نداره، تصمیمم رو گرفتم، گوش نمیکنم
میترا: غذای مخصوص روزتون چیه؟
گارسن: توضیح با توجیه اضافه، یا سوءتفاهم
مکث میکنم. نباید میکردم، حالا داره توضیح میده، فرقی نداره، تصمیمم رو گرفتم، گوش نمیکنم
میترا: یه پرس سوءتفاهم لطفاً
Sunday, July 12, 2009
This Very Second
It is not about what actually happened, what you thought happened or what could have happened. Neither is it about what will happen, what you want to happen or what is likely to happen. It is all about now, this very second. Focus on making "now" right Mitra. Make the most of it, of what will be yesterday’s future and tomorrow’s past.
As soon as "now" becomes two seconds ago, let it go and move on. Move on Mitra, just move on…..
:خیام جونم گل گفتی
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامدهست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
As soon as "now" becomes two seconds ago, let it go and move on. Move on Mitra, just move on…..
:خیام جونم گل گفتی
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامدهست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
Friday, July 10, 2009
Sunday, July 5, 2009
این یکی دیگه خرده فرمایشات شایان
:امروز شایان چند تا حرف جالب و پرمعنی زد که دلم نیومد نذارمش رو طاقچه
میترا چرا نقد رو ول کردی، چسبیدی به نسیه؟
:دربارۀ رابطهها
اول از همه مهم نیت هست، باید بخوای که اتفاق بیفته، بعدشم که اتفاق افتاد باید بذاری خودش پیش بره. مثل بادبادک که وقتی رفت هوا باید بذاری خودش جلو بره، اگه زیاد تکونش بدی و نخش رو زیاد بکشی کله میکنه
پانوشت 1: شایان شرمنده اگه حرفات رو کمی کج و کوله کردم، دیگه در همین حد حافظهام یاری کرد
افتادم The Kite Runner پانوشت 2: حرف بادبادک شد یاد کتاب
همین تازگیا خوندمش و جزء یکی از بهترین کتابهایی هست که خوندم. کتاب پر از درد و احساسی هست. یکی از بهترین نمونههایی که نشون میده چه راحت آدمها آدمها رو له و خورد خاک شیر میکنن و یادآوری میکنه که با وجود همۀ این حرص زدنها و وحشیگریها هنوز تک و توک انسان با وجدان و با شعور پیدا میشه
اول از همه مهم نیت هست، باید بخوای که اتفاق بیفته، بعدشم که اتفاق افتاد باید بذاری خودش پیش بره. مثل بادبادک که وقتی رفت هوا باید بذاری خودش جلو بره، اگه زیاد تکونش بدی و نخش رو زیاد بکشی کله میکنه
پانوشت 1: شایان شرمنده اگه حرفات رو کمی کج و کوله کردم، دیگه در همین حد حافظهام یاری کرد
افتادم The Kite Runner پانوشت 2: حرف بادبادک شد یاد کتاب
همین تازگیا خوندمش و جزء یکی از بهترین کتابهایی هست که خوندم. کتاب پر از درد و احساسی هست. یکی از بهترین نمونههایی که نشون میده چه راحت آدمها آدمها رو له و خورد خاک شیر میکنن و یادآوری میکنه که با وجود همۀ این حرص زدنها و وحشیگریها هنوز تک و توک انسان با وجدان و با شعور پیدا میشه
هر کی یه قرون داده بیاد دوزار بگیره
اگه دیروز ازم میپرسیدید، معنیش رو نمیدونستم. امروز از بابام شنیدمش. بابایی همیشه بهشون میگفته. امروز این حرف به طرز غریبی آرومم کرد
خود درگیری محض
باید بخوابم. یعنی قرار اینه که من بخوابم. اگه نخوابم تمام فردا داغونم. این روزا دیگه مثل قبل نیستم که با سه چهارساعت خواب بتونم تمام روز بدووم و بخندم و تا جون دارم پرحرفی کنم. کافیه یه کوچولو کمخوابی داشته باشم، بداخلاق و کلافه میشم، کوچیکترین چیزی اذیتم میکنه. میرم تو لاک خودم، تو جمع هستم ولی انگار نیستم. کاشکی قضیه همینجا تموم میشد، ولی سکوت من باعث آزار اطرافیان میشه به خصوص اگه از دوستان نزدیک باشن. ظاهرا ً جملۀ "چیزیم نیست فقط خیلی خستم" هر معنیای داره به جز معنی اصلیش. مثلا ًدر برخی موارد این جمله در ذهن دوستان ترجمه میشه به اینکه "من از دست تو ناراحتم و میخوام ناز کنم" که منجر میشه به دلخوری دوستان یا بحث یا.......و در برخی موارد دیگه ترجمه میشه به " خیلی حالم بده و هی بهم گیر بده که این کار و بکن و اون کار و نکن و اینو بخور و اونو نخور تا حالت بهتر شه" که اکثر اوقات منجر میشه به کلافگی بیش از حد من و دلشکستگی دوستان دلسوز و مهربونم و همراه میشه با عذاب وجدان گرفتن و غصه خوردن توسط من. بدبختی اینجاست که کمخوابی برطرف میشه ولی بعضی از دلخوریها و حرفهای زده شده هیچوقت فراموش نمیشه
میترای فیلسوف، تو که هم مشکل رو می دونی هم راه حل رو پس چرا تا دو صبح نشستی و شر و ور مینویسی؟ خب معلومه اگه قرار بود مثل بچۀ آدم به موقع میخوابیدم و فردام صبح زود هم سرحال پا میشدم میرفتم تورنتو که دیگه میترا نبودم. اصولا ً از سوزن زدن به خودم لذت میبرم، وقتی هم که از شدت درد اشکم دراومد کلی به خودم فحش و بد و بیراه میگم. خدا کنه فردا به خیر بگذره
میترای فیلسوف، تو که هم مشکل رو می دونی هم راه حل رو پس چرا تا دو صبح نشستی و شر و ور مینویسی؟ خب معلومه اگه قرار بود مثل بچۀ آدم به موقع میخوابیدم و فردام صبح زود هم سرحال پا میشدم میرفتم تورنتو که دیگه میترا نبودم. اصولا ً از سوزن زدن به خودم لذت میبرم، وقتی هم که از شدت درد اشکم دراومد کلی به خودم فحش و بد و بیراه میگم. خدا کنه فردا به خیر بگذره
Saturday, June 20, 2009
فریاد
خانه ام آتش گرفتست
آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را تارشان با پود
آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته سوزان
می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد
خانه ام آتش گرفتست آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقش هایی را که من
بستم به خون دل
بر سر و چشم درو دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم بدشواری
در دهان گود گلدان ها
روز های سخت بیماری
روز های سخت بیماری
از فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش بجان ناظر
در پناه این مشبک شب
من بهر سو می دوم گریان
از این بیداد می کنم فریاد ، ای فریاد
وای بر من همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
وانچه دارد منظر و ایوان
من بدستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخیزد ، بگردش دود
تا سحرگاهان که میداند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم ازپی امداد
سوزدم این آتش بیداد گر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریــــــــــــــاد ، فریــــــــــــــــــــاد
تصنیف فریاد
ساخته محمدرضا شجریان
شعر از اخوان ثالث
Thursday, June 18, 2009
دوست دارم به اسم کوچیک صداتون کنم. هیچ نام و نشونی ازتون ندارم. حتی مطمئن نیستم چند نفرین. بی بی سی میگه هفت نفرین، تو رادیو شنیدم هشت نفرین، یه سایت غیر رسمی اعلام کرده حداقل پونزده نفرین، یکی دیگه میگه شنیده بیش از بیست نفرین. اگه به من بود میخواستم صفر نفر باشین
نمیدونم از این دنیا کجا رفتین. کسی نیست که بدونه. دوست دارم فکر کنم جایی هستید خیلی بهتر از اینجا. حیف که این فکر ذرهای آرومم نمیکنه. گیرم که شما جای بهتری باشین، خانواده و دوستاتون چی؟ اونا چی دارن میکشن؟ کاش میدونستم
Monday, May 18, 2009
!عجب خوش گذشت
سفر پرماجرایی بود. چقدر خندیدیم و چقدر اعصابمون خورد شد، عوضش پوست کلفت شدیم. کاشکی یکی از این اتفاقهایی که تو این یه هفته افتاد فیلم میگرفت. فیلمی میشدا. از اون فیلمایی که انقدر حوادث غیر منتظره توش میچپونن از همون ثانیۀ اول که دیگه باور کردنش تقریبا ً نشدنی میشه. این سفر جون میداد برای امتحان کردن رابطه. مثلا ً اگه تمام اتفاقهایی که برای من و دوستم افتاد، تو ماه عسل یه زوج تازه به بخت یا بدختی رسیده اتفاق میافتاد و اگه تا آخر سفر ازدواج به طلاق منجر نمیشد، اونوقت میشد با اطمینان خاطر گفت که رابطه رابطۀ محکمیه و امکان این هست که این زوج ما با گذشت زمان و کمرنگ شدن و شاید هم ناپدید شدن اون شوق و اضطرابی که در اوایل دوستی با ذل زدن در قلک چشای هم در وجود دختر و پسر به اوج میرسه، بتونن همچنان همدیگهرو تحمل کنن
.
.
.
بوم، بوم، کبوم
صدای آتیشبازی تا خونۀ ما میآد. باحاله، منو یاد چهارشنبهسوری تو ایران میاندازه، گرچه که این صداهای مردنی هیچ ربطی به صدای اون نارنجکایی که از سه هفته قبل از چهارشنبهسوری شروع میشد و باعث لرزوندن در و پنجرههای خونۀ ما میشد نداره
امروز کانادا به مناسبت تولد ملکه ویکتوریا (ملکۀ سابق انگلیس) تعطیل رسمی بود. این آتیشبازیها هم به همین مناسبته. نکتۀ حساس اینه که هیچجا در خود انگلیس به جز چند محله در اسکاتلند این روز نه به رسمیت شناخته میشه نه تعطیله. خوشم میآد کانادا از هیچ تعطیلیای که نمیگذره هیچی تازه هر از چند گاهی تعطیلی جدید هم اعلام میکنه، مثل سومین دوشنبۀ ماه فوریه که دو ساله در انتاریو و چند استان دیگۀ کانادا به عنوان روز خانواده به
رسمیت شناخته شده و تعطیل بوده
پانوشت: یکی از دوستای گلم محبت کرد وغلطهای املایی و غیر املایی این متن رو برام فرستاد. چون از فایلی که برام فرستاده بود خوشم اومد، به جای اینکه متن خودم رو درست کنم خود فایل رو میذارم اینجا
Saturday, April 25, 2009
اینم از این
آخرین امتحان هم تموم شد، ببینیم بعد از این چی میشه
.
.
.
.
فردا دارم یه هفته میرم سفر. شاید عکساشو گذاشتم رو طاقچه
.
.
.
.
فردا دارم یه هفته میرم سفر. شاید عکساشو گذاشتم رو طاقچه
Monday, April 20, 2009
حرف مردم
میگم حرف مردم مهم نیست بر اساس ارزشهات تصمیم بگیر
میگه مهمه، چطور میگی نیست؟
میگم کارتون خر و پدر و پسر یادته؟ مردم به هر حال حرفشون رو میزنن به کار من و تو کاری ندارن
میگه یه چیزایی یادمه ، یادم نیست آخرش چی میشه، تو یادته؟
میگم نه، یه کاری کن که بعدا ً حداقل جواب خودت رو بتونی بدی بقیهاش دست تو نیست
میگه همین کار رو میکنم، با این حال حرف مردم آزارم میده، میدونم تو رو هم آزار میده
شاید حق با اون باشه
میگه مهمه، چطور میگی نیست؟
میگم کارتون خر و پدر و پسر یادته؟ مردم به هر حال حرفشون رو میزنن به کار من و تو کاری ندارن
میگه یه چیزایی یادمه ، یادم نیست آخرش چی میشه، تو یادته؟
میگم نه، یه کاری کن که بعدا ً حداقل جواب خودت رو بتونی بدی بقیهاش دست تو نیست
میگه همین کار رو میکنم، با این حال حرف مردم آزارم میده، میدونم تو رو هم آزار میده
شاید حق با اون باشه
Sunday, April 19, 2009
بابای دوستم نازنین معتقده که هممون باید بریم چینی یاد بگیریم چون به زودی چینی زبون بینالمللی میشه. امروز که بعد از کلی رفته بودم کتابخونۀ نورث یورک، یاد همین حرف افتادم و کلی خندیدم. رو تمام میزها طبق معمول یه یادداشت بود که یه طرفش به انگلیسی تایپ شده بود لطفا ً سکوت را رعایت کنین، جالبیش نوشتۀ تایپ شدۀ طرف دیگۀ همۀ این یادداشتها بود که به گمان من یکی ازانواع زبون چینی بود. البته ممکنه چینی نبوده باشه و کرهای یا ژاپنی یا زبون دیگهای باشه.خیلی شیک بید، ظاهرا ً اون دورانی که تابلوها رو به دو زبون انگلیسی و فرانسه مینوشتن گذشته
.
.
.
.
مو: کتابخونۀ دانشگاهی؟ منم میآم ولی یکم دیرتر
میترا: نه دانشگاه نیستم
مو: پس کجایی؟
میترا: نخندیا ولی کتابخونۀ نورث یورک
انگار یه بمب خنده اون ور تلفن ترکید
مو: حالت خوشه؟ این همه راه از میسیساگا پاشدی رفتی اونجا چی کار؟
میترا: حوصلۀ دانشگاه رو نداشتم، تو اتوبوس و مترو بهتر میتونم خوندنیام رو بخونم، دلم هم برای کتابخونۀ دوران دبیرستانم تنگ شده بود
همچنان در حال خندیدن بود
مو: زدی رو دست هر چی دیوونست
شاید دیوونگی باشه، یکم هم وقت تلف کردن، ولی کیفی داره. راندمانم هم بد نبود، اولین بارم هم نبود که این کار رو میکردم، به احتمال زیاد آخرین بارم هم نیست
.
.
.
.
در سکوت محض کتابخونه، وسط یه خروار ورق، موبایلم داره وول میخوره و تو کلۀ خودش میزنه. از جام پا میشم و پچ پچ کنان جواب میدم. صدای نادیا یکم عجیبه، انگار اکو داره
.
.
.
.
مو: کتابخونۀ دانشگاهی؟ منم میآم ولی یکم دیرتر
میترا: نه دانشگاه نیستم
مو: پس کجایی؟
میترا: نخندیا ولی کتابخونۀ نورث یورک
انگار یه بمب خنده اون ور تلفن ترکید
مو: حالت خوشه؟ این همه راه از میسیساگا پاشدی رفتی اونجا چی کار؟
میترا: حوصلۀ دانشگاه رو نداشتم، تو اتوبوس و مترو بهتر میتونم خوندنیام رو بخونم، دلم هم برای کتابخونۀ دوران دبیرستانم تنگ شده بود
همچنان در حال خندیدن بود
مو: زدی رو دست هر چی دیوونست
شاید دیوونگی باشه، یکم هم وقت تلف کردن، ولی کیفی داره. راندمانم هم بد نبود، اولین بارم هم نبود که این کار رو میکردم، به احتمال زیاد آخرین بارم هم نیست
.
.
.
.
در سکوت محض کتابخونه، وسط یه خروار ورق، موبایلم داره وول میخوره و تو کلۀ خودش میزنه. از جام پا میشم و پچ پچ کنان جواب میدم. صدای نادیا یکم عجیبه، انگار اکو داره
نادیا: میترا خودتی؟
بر میگردم که از خانومی که بهش تنه زدم معذرت خواهی کنم. باورم نمیشه نادیاست. درجۀ هیجان تو کتابخونه از 0 به 1200 میرسه و هردومون یکزمان شروع میکنیم به پچ پچ کردن. انقدر صحنه خنده داره که یه آقای ایرانی به هوای استفاده از کامپیوتر اومده تماشا و حواسش نیست چقدر تابلو هستش
میترا: چطوری تو دختر؟ چی کارا میکنی؟ چقدر خوشحالم میبینمت
نادیا: تو خوبی؟ اینجا چی کار میکنی؟ چقدر عوض شدی، اصلا ً نشناختمت، چقدره اینجا نشستی؟ گفتم بهت زنگ میزنم و اگه تلفنت رو جواب دادی میفهمم خودتی. خیلی عوض شدی، مگه چند ساله همدیگرو ندیدیم؟ یه سال؟ دو سال؟
بعد از 9 سال دوباره داریم با هم درس میخونیم. هنوز همونقدر مهربون وبا نمک و دوستداشتنیه. چقدر زمان زود میگذره. چقدر راحت زندگی آدمها رو از هم دور میکنه. چه جوری از کلاس نهم و هر شب تا ساعت 4 صبح پای تلفن حرف زدن رسیدیم به جایی که مجبوریم از رو شماره تلفن بایگانی شدۀ تو تلفنامون اطمینان خاطر بگیریم که همدیگهرو میشناسیم؟
Sunday, March 15, 2009
نوروز 1388
امسال عید آهسته و دزدکی اومد سراغم. تازه دیروز وقتی مینا پرسید: میترا فردا بازاز نوروزی می آی؟ بوی خوش عید رو تو تمام وجودم حس کردم و نوازش لطیفش رو وقتی مامانم گفت: پنجشنبه شب خونۀ خاله رویا به صرف سبزی پلو ماهی دعوتیم، تو موهام و روی صورتم حس کردم. به خاطر امتحان های هفتۀ دیگه ام امروز بازار نوروزی نرفقتم. خونۀ خاله رویا هم نمی ریم چون فرداش ساعت هفت صبح (تقریبا ً3 ربع قبل از سال تحویل) یه امتحان 4 ساعته دارم. با این حال انقدر بابت اومدن عید و سال نو خوشحالم که حد نداره
عید خوبم هر موقع بیای خوش اومدی، با آغوش باز منتظرت هستم
عید نوروز و سال نو میلادی رو پیشاپیش به همتون تبریک می گم. امیدوارم سالی پر از شادی وشیرینی و شکلات و خوردنی های خوشمزۀ دیگه داشته باشید
Monday, March 9, 2009
Sunday, February 15, 2009
میترا فکر کن قبل از اینکه حرف میزنی جانم. اونقدرام سخت نیست. فکر کن. فکر کن. فکر. هیچکس به اون بدیای که تو فکر میکنی نیست. حتی اگه هست یه چیزی نگو و یه کاری نکن که بعدا ً پشیمون بشی. یه کار نکن که فرقی بین تو و آدم بده باقی نمونه. خودت بهتر میدونی که لذت محبت یا لبخند یا حداقل سکوت در مقابل خشم خیلی بیشتر از داد و فریاده، تأثیرش هم بیشتره. محبت باید از یه جایی شروع بشه. تو دونۀ محبت رو بریز. نه به خاطر بقیه، به خاطر خودت. مهربون بودن موقعی که همۀ اطرافیانت مهربونن هنر نیست. اون موقعی بردی که بتونی در بدترین شرایط مهربون باشی و لبخند بزنی
خدایا چرا انقدر حرف زدن راحته و عمل کردن سخت ؟
خدایا چرا انقدر حرف زدن راحته و عمل کردن سخت ؟
Monday, January 26, 2009
بیش از سه هفته بود که امتحانام تموم شده بود و چون مریض بودم کار بخصوص دیگه ای هم نمی تونستم بکنم (یا بهتره بگم نمی خواستم بکنم). فکر کردم چه کاری بهتر از مطلب نوشتن برای طاقچه ی فراموش شده ام. با چه ذوقی شروع کردم به تایپ کردن. وقتی تموم شد احساس خیلی خوبی داشتم. بعد از کلی یه کار مفیدی (یا نیمه مفیدی) کرده بودم و حالا می خواستم برم بذارمش رو طاقچه. از این که بعد از مدت طولانی ای به حس مریضی و کلافگی و تنبلی خودم غلبه کرده بودم و به جای تو رخت خواب دراز کشیدن یا جلو تلوزیون ولو شدن یه عمل عمودی ای انجام داده بودم خوشحال بودم. دقیق یادم نیست مطلبم درباره ی چی بود فقط یادمه چندین خبر کوتاه بود. در حال روخونی مطلب بودم که کامپیوترم یه دفعه خاموش شد. زیاد ناراحت نشدم چون این اتفاق این اواخر زیاد می افتاد و یکم بعدش خودش درست می شد. ولی این دفعه هر چی صبر کردم کامپییوترم روشن نشد که نشد. الان هم که بیش از یه هفته از این قضیه می گذره کامپیوتر بیچاره روشن نشده. هنوز فرصت نکردم ببرم درستش کنم. جالبه که با این که قاعدتا" نباید یک قرن آپ نکردن با یک قرن و یک هفته آپ نکردن هیچ فرقی داشته باشه، توی این یک هفته حسابی این قضیه ای که به دلیل داغون بودن کامپیوتر نمی تونستم به طاقچه ام رسیدگی کنم رفته بود رو نروم.البته چیز جدیدی نیست. اکثر ما آدم ها همین جوری هستیم (جمع می بندم که گناهام تقسیم شه!). تا زمانی که امکان انجام کاری یا دیدن کسی خیلی راحته تنبلی می کنیم، ولی به محض اینکه اون امکان رو از دست دادیم به طرز وحشتناکی دلمون برای اون کار یا اون شخص تنگ می شه جوری که به هر نحوی شده میخوایم اون اتفاق بی افته. مثل امروز که من وسط کلی کار و درس گیر داده بودم به اینکه تایپ فارسی رو روی یه کامپیوتر دیگه فعال کنم که بتونم دو کلام برای طاقچه ام بنویسم. یادآوری ای بود که خوشحال بودن بابت چیزایی که هست جای غصه خوردن بابت چیزایی که نیست همچین فکر بدی نیست
Subscribe to:
Posts (Atom)