Sunday, July 5, 2009

خود درگیری محض

باید بخوابم. یعنی قرار اینه که من بخوابم. اگه نخوابم تمام فردا داغونم. این روزا دیگه مثل قبل نیستم که با سه چهارساعت خواب بتونم تمام روز بدووم و بخندم و تا جون دارم پرحرفی کنم. کافیه یه کوچولو کم­خوابی داشته باشم، بداخلاق و کلافه می­شم، کوچیک­ترین چیزی اذیتم می­کنه. می­رم تو لاک خودم، تو جمع هستم ولی انگار نیستم. کاشکی قضیه همین­جا تموم می­شد، ولی سکوت من باعث آزار اطرافیان می­شه به خصوص اگه از دوستان نزدیک باشن. ظاهرا ً جملۀ "چیزیم نیست فقط خیلی خستم" هر معنی­ای داره به جز معنی اصلیش. مثلا ًدر برخی موارد این جمله در ذهن دوستان ترجمه می­شه به اینکه "من از دست تو ناراحتم و می­خوام ناز کنم" که منجر می­شه به دلخوری دوستان یا بحث یا.......و در برخی موارد دیگه ترجمه می­شه به " خیلی حالم بده و هی بهم گیر بده که این کار و بکن و اون کار و نکن و اینو بخور و اونو نخور تا حالت بهتر شه" که اکثر اوقات منجر می­شه به کلافگی بیش از حد من و دلشکستگی دوستان دلسوز و مهربونم و همراه می­شه با عذاب وجدان گرفتن و غصه خوردن توسط من. بدبختی اینجاست که کم­خوابی برطرف می­شه ولی بعضی از دل­خوری­ها و حرف­های زده شده هیچ­وقت فراموش نمی­شه

میترای فیلسوف، تو که هم مشکل رو می دونی هم راه حل رو پس چرا تا دو صبح نشستی و شر و ور می­نویسی؟ خب معلومه اگه قرار بود مثل بچۀ آدم به موقع می­خوابیدم و فردام صبح زود هم سرحال پا می­شدم می­رفتم تورنتو که دیگه میترا نبودم. اصولا ً از سوزن زدن به خودم لذت می­برم، وقتی هم که از شدت درد اشکم دراومد کلی به خودم فحش و بد و بیراه می­گم. خدا کنه فردا به خیر بگذره

No comments: