می دونم تکراریه!می دونم چون این ویدیو رواینجا گذاشتم حتما غر می شنوم که چرا ایمیل فرواردی آپ کردم. ولی با این حال خیلی دوست دارم بذارمش رو طاقچه پس می ذارم
Saturday, November 15, 2008
Sunday, October 26, 2008
فصل رنگی
اینم چند تا صحنه از فصل رنگی دوست داشتنی که فکر کنم بیچاره امسال عمرش خیلی کوتاه باشه آخه برای سه شنبه پیش بینی برف کردن
راستی این عکس ها رو بابام گرفته. تعریف از بابای خود نباشه عکس های بدی نگرفته
Monday, September 1, 2008
درد بی دردی
خوب با وجود همه این خوشی نگرانم. نگران فردام. نگران هفته آیندم. نه! نگران کل ماه اکتبر و سپتامبرم. نگران نیستم که بعد از این همه برو و بیای این دو ماه و بعد از کلی از کار و درسم زدن و برنامه ها و مهمونی های شرکتای مختلف رو رفتن بازم با هیچکدومشون کار نگیرم. حتی نگران نیستم که فارغ التحصیل بشم و کار تمام وقت نداشته باشم. چون اینا اصلا" مهم نیست. به هر حال هر چیزی به موقع اش اتفاق می افته. نگران اون دلهره و نا آرومی ایم که این برنامه ها با خودشون میارن. نگران اون احساس بلاتکلیفی و اضطرابیم که از همین فردا می آد سراغم و روز به روز با اقدام کردن برای هر کدوم از این شرکت ها و با منتظر خبر شنیدن و از همه بدتر با دیدن دانشجوهای آشفته تر از خودم بیشتر و بیشتر هم می شه. و نتیجه این همه نگرانی چیه؟ خوبه خوبش یکی دو تا مصاحبس که تا اون موقع به قدری داغون و خستم که نه تنها اعتماد به نفسم یه جایی بین صفر و منهای صده بلکه همچین به پته پته می افتم و کلمه های فارسی و انگلیسی تو ذهنم گره می خورن که هر کی ندونه فکر می کنه من دیروز با زبان انگلیسی آشنا شدم. نتیجه این جور مصاحبه ها رو هم که می تونید حدس بزنید یه نه ی گندس. پس آخر آخرش چی باقی می مونه؟ یک عالمه درس روی هم تلنبار شده، امتحانای میان ترم پشت سر هم و یه اعصاب خورد و داغون که عامل اصلیش نگرانی و اضطراب شنیدن همین نه ی آخره! یه موقع فکر نکنید پیش گو یا فال گیر هستم ها. این شرح مو به موی حوادثی هست که در دو سال اخیر اتفاق افتاده با این تفاوت که تا حالا همه این دوندگی ها برای پیدا کردن کار آموزی تابستونه بوده و امسال برای پیدا کردن کار تمام وقته
باورم نمی شه برای اولین بار بعد از دو سال بالاخره جواب واقعی سوال "میترا چته؟" رو که به ندرت در ماه سپتامبر و اکتبر می شنوم دادم. خالی شدن احساس خوبیه. ولی حالا می فهمم چرا هیچ وقت هیچ اصراری ندارم که جواب این سوال رو بدم. منم بودم به خودم می خندیدم. یکی نیست بگه دختر اینم شد مشکل که از شیش ماه قبل تا شیش ماه بدش زانوی غم بغل می کنی و زندگی رو به خودت و بقیه کوفت می کنی؟ فکر کنم همه اینا از بی دردی باشه. ولی خوب یه احساسه دیگه، وقتی می آد سراغم نمی دونم چی کارش کنم. حالا که صادقانه گفتم چمه شاید بعدا" راحت تر بتونم درباره سوژه های دیگه بنویسم
Friday, July 25, 2008
....هی فلانی
Friday, July 11, 2008
Thursday, June 26, 2008
عشق و وابستگی
کشف جدید
الان تازه منظور این جمله ای که بابام بعضی وقت ها از کتابی نقل میکنه رو می فهمم: گه گاهی بارقه ای از سکوت سخنانش را دل نشین می کرد
Tuesday, May 6, 2008
.....میازار موری
Saturday, April 26, 2008
چرخ و فلک
تا حالا شده که حس کنید توی یک چرخ و فلک در حال حرکت گیر کردید و هر چی داد می زنید "یکی این رو وایسونه" هیچ فایده ای نداره؟
گاهی اوقات همچین حسی بهم دست می ده
من داد می زنم و چرخ و فلک می چرخه.حالا نچرخ کی بچرخ. اونم نه با سرعت کم که بتونم از زیبایی های زیر پام لذت ببرم.انگار از یه غولی خواهش کردم این چرخ وفلک رو با تمام قدرتش بچرخونه و وای نسته.اولش خیلی کیف می ده.سرعت زیاد باد رو صورت و تو موهام مزه ای می ده.ولی بعد از چند دور چرخیدن سردرد و حالت تهوع وبی خبری از اطراف بر مزه و کیف چرخیدن غلبه میکنه.و حالا انقدر سرعت زیاده که هیچ جوری نمی تونم به آقا غوله حالی کنم که می خوام پیاده شم.باید انقدر صبر کنم که آقا غوله خودش خسته بشه و بذاره بره.وقتی پیاده می شم می بینم با این که تمام مدت همین جا بودم چقدر از بقیه و اطرافم دورم.بایداین دفعه به این آقا غوله بگم آروم تر بچرخونه که انقدر از اطرافم دور نیفتم