Saturday, November 15, 2008

می دونم تکراریه!می دونم چون این ویدیو رواینجا گذاشتم حتما غر می شنوم که چرا ایمیل فرواردی آپ کردم. ولی با این حال خیلی دوست دارم بذارمش رو طاقچه پس می ذارم

Sunday, October 26, 2008

فصل رنگی

تو کانادا از هر کی بپرسین میگه اینجا فقط دو تا فصل داریم: زمستون و فصل تعمیرات. واقعاً هم آدم تا خودش رانندگی نکنه معنی واقعی این جمله رو نمی فهمه. تا موقعی که زمستونه و برف هست به خاطر برف و گل همۀ خط های خیابون به جز یکی دو خط مردنی بستس و به محض اینکه برف ها آب می شه و هوا یکم بهتر می شه شهرداری همون خط ها رو می بنده که آسفالت خیابون ها رو که به خاطر برف و گل زمستون طولانی خراب شده تعمیر کنه. خب اینم خصوصیت ما آدماس دیگه همیشه موضوعی داریم برای غر زدن. ولی اگه بخوام نامردی نکنم باید بگم کانادا یه فصل دیگه هم داره: فصل رنگی. یه موقع فکر نکنید منظورم پاییزه ها. نه راستش از پاییز هیچ دل خوشی ندارم. منو یاد سوز و سرمایی که با باز شدن مدارس و کوتاه شدن روزها همراه بود می اندازه. فصل رنگی اون دو سه هفتۀ قبل از لخت شدن درختاست که همه جا از روی زمین تا مرز آسمون غرق رنگای جورواجوره. اون موقع اس که هوس می کنم برم یه بسته ماژیک 24 رنگه بخرم و بشینم ساعت ها رو صفحۀ سفید کاغذ خط خطی کنم

اینم چند تا صحنه از فصل رنگی دوست داشتنی که فکر کنم بیچاره امسال عمرش خیلی کوتاه باشه آخه برای سه شنبه پیش بینی برف کردن






راستی این عکس ها رو بابام گرفته. تعریف از بابای خود نباشه عکس های بدی نگرفته

Monday, September 1, 2008

درد بی دردی

سلام، بالاخره اومدم. کمی دیر، ولی اومدم. ببخشید حق بود زودتر می اومدم، یه دستی به سر و روت می کشیدم، گرد و خاکت رو پاک می کردم و با حرفام از تنهایی درت می آوردم. راستش خودم خیلی دلم برات تنگ شده بود. دلم لک زده بود برای اینکه یه چیزی بنویسم و بیام بذارم روی طاقچه. نمیدونم چرا اخیرا" تمام افکارم همش فقط سرابه! تا تو ذهنمه دنبال وقت میگردم بریزمش رو کاغذ و تایپش کنم ولی به محض اینکه تایپ می شه انقدر خشک و بی مزه اس که اصلا" رغبت نمی کنم بذارمش رو طاقچه. نمی تونم بگم دلیلش نبودن موضوعه. چون انقدر اتفاقا همیشه دور و ور آدم می افته که بالاخره می شه یه سوژه ای پیدا کرد. بیشتر دلیلش وجود مشغله ذهنی بیش از حده که هر کاری می کنم بهش محل نذارم بالاخره کار خودش رو می کنه. منم تسلیم شدم. دیگه نمی خوام با مشغله ذهنیم بجنگم. قبول می کنم خودشه که این همه وقت می خواستم دربارش بنویسم ولی حتی جرأت به زبون آوردنشم نداشتم. پس درد و دل می کنم شاید خالی شم. نامردیه اگه نگم این تابستون یکی از بهترین و پربارترین تابستونای زندگیم بوده (البته به جز تابستونایی که میام ایران).هم خیلی تجربه جدید کسب کردم هم خیلی چیز یاد گرفتم کلی هم بهم خوش گذشت. حرصمم می گیره که بعد از کلی تلاش نتونستم حتی گوشه ای از این خوشی و تجربه رو به قلم بیارم. ولی حالا که تسلیم شدم به جای حرص خوردن درد و دل می کنم

خوب با وجود همه این خوشی نگرانم. نگران فردام. نگران هفته آیندم. نه! نگران کل ماه اکتبر و سپتامبرم. نگران نیستم که بعد از این همه برو و بیای این دو ماه و بعد از کلی از کار و درسم زدن و برنامه ها و مهمونی های شرکتای مختلف رو رفتن بازم با هیچکدومشون کار نگیرم. حتی نگران نیستم که فارغ التحصیل بشم و کار تمام وقت نداشته باشم. چون اینا اصلا" مهم نیست. به هر حال هر چیزی به موقع اش اتفاق می افته. نگران اون دلهره و نا آرومی ایم که این برنامه ها با خودشون میارن. نگران اون احساس بلاتکلیفی و اضطرابیم که از همین فردا می آد سراغم و روز به روز با اقدام کردن برای هر کدوم از این شرکت ها و با منتظر خبر شنیدن و از همه بدتر با دیدن دانشجوهای آشفته تر از خودم بیشتر و بیشتر هم می شه. و نتیجه این همه نگرانی چیه؟ خوبه خوبش یکی دو تا مصاحبس که تا اون موقع به قدری داغون و خستم که نه تنها اعتماد به نفسم یه جایی بین صفر و منهای صده بلکه همچین به پته پته می افتم و کلمه های فارسی و انگلیسی تو ذهنم گره می خورن که هر کی ندونه فکر می کنه من دیروز با زبان انگلیسی آشنا شدم. نتیجه این جور مصاحبه ها رو هم که می تونید حدس بزنید یه نه ی گندس. پس آخر آخرش چی باقی می مونه؟ یک عالمه درس روی هم تلنبار شده، امتحانای میان ترم پشت سر هم و یه اعصاب خورد و داغون که عامل اصلیش نگرانی و اضطراب شنیدن همین نه ی آخره! یه موقع فکر نکنید پیش گو یا فال گیر هستم ها. این شرح مو به موی حوادثی هست که در دو سال اخیر اتفاق افتاده با این تفاوت که تا حالا همه این دوندگی ها برای پیدا کردن کار آموزی تابستونه بوده و امسال برای پیدا کردن کار تمام وقته

باورم نمی شه برای اولین بار بعد از دو سال بالاخره جواب واقعی سوال "میترا چته؟" رو که به ندرت در ماه سپتامبر و اکتبر می شنوم دادم. خالی شدن احساس خوبیه. ولی حالا می فهمم چرا هیچ وقت هیچ اصراری ندارم که جواب این سوال رو بدم. منم بودم به خودم می خندیدم. یکی نیست بگه دختر اینم شد مشکل که از شیش ماه قبل تا شیش ماه بدش زانوی غم بغل می کنی و زندگی رو به خودت و بقیه کوفت می کنی؟ فکر کنم همه اینا از بی دردی باشه. ولی خوب یه احساسه دیگه، وقتی می آد سراغم نمی دونم چی کارش کنم. حالا که صادقانه گفتم چمه شاید بعدا" راحت تر بتونم درباره سوژه های دیگه بنویسم

Friday, July 25, 2008

....هی فلانی

با توام! برگرد. کجا رفتی با این عجله؟ یه لحظه صبر کن. هنوز حرفام تموم نشده. کلی حرف نگفته دارم، کلی سوال بی جواب. یه دقیقه بشین و گوش کن. نه! فقط یه لحظه بشین. مهم نیست اگه بر بر نگام کنی وهیچی نگی. حتی مهم نیست اگه نگام نکنی و تو عالم خودت باشی. بشین و بذار خالی شم. دیگه دیوارای اتاقم تحمل سنگینی حرفام رو نداره

Friday, July 11, 2008

مشتریان محترم،سام علیک
می دونم هر بیست و پنج هزار نفرتون مشتاقانه منتظرین اینجا آپ بشه.ولی "تا" (میترا خانوم گل) فعلا" سخت مشغول کسب علم و چیزهای دیگست(از چیزهای دیگه منظورم تجربست فکرهای بد بد نکنید!). لطفا" گرد و خاک روی طاقچه رو تحمل کنین تا انشاالله سر فرصت خرده فرمایشاتم جانشین گرد و خاک بشه

Thursday, June 26, 2008

عشق و وابستگی



می دونم چی دارین فکر می کنین: "میتراااا؟؟؟؟؟؟؟؟" منظورم از عشق فقط عشق نسبت به جنس مخالف نیست. منظورم عشق نسبت به هر چیزیه. می تونه نسبت به جنس مخالف باشه یا هر ادم دیگه ای. می تونه نسبت به محل مورد علاقمون باشه یا یه حیوون یا یه حسی. می تونه حتی نسبت به یه جسمی باشه. مثل ماشین یا یه عکس پر از خاطره یا صندوقچهء خالی گرد و خاک گرفتهء توی زیرزمین. مزهء زندگی هم به همین احساساته. بالاخره هر کی یه دلخوشی ای تو زندگیش داره که ریشه اش بر می گرده به همین علاقه ها. تا مدت ها فکر می کردم اگه ادم بعد از از دست دادن کسی یا چیزی تمام زندگیش به هم بپاشه و حتی امید زنده موندن رو از دست بده نشونهء عشق یا دوست داشتنه ولی فهمیدم بیش از همه چیز نشونهء وابسته بودنه. سخته ولی خوبه یاد بگیرم عاشق باشم و وابسته نباشم. جدایی همه جورش سخته و بخشی از زندگی. شاید اگه تو اوج دوست داشتن ارزش ها و قابلیت های خودمون از یادمون نره خداحافظی انقدر غیر ممکن به نظر نیاد

کشف جدید

اخیرا" خستگی مفرط باعث شده که خیلی کمتر از معمول در جمع دوستان و اشنایان حرف بزنم (خودم هم باورم نمیشه چه برسه به شما!). در حدی که تو یکی از مهمونی های خانوادگی یه خانومی که برای اولین بار منو میدید به مامانم گفت: "دختر شما چقدر ارومه!!!". با اینکه این جمله برای مامانم بیشتر شبیه جوک بود مامانم منو ضایع نکرد و خیلی جدی گفت: "بله میترا بیشتر دوست داره گوش بده تا حرف بزنه".خودم خندم گرفته بود. هم از حرف مامانم و هم از این که مامانم چه ماهرانه متللکش رو بارم کرد

جدا از این حرفا این پدیدهء کمتر حرف زدن من خیلی تجربهء جالبی بود.چقدر مردم حرف برای گفتن دارن اگه من بهشون اجازه بدم! همیشه فکر می کردم تو جمع مخصوصا" اگه جمع خودمونی نباشه باید حتما" دنبال موضوعی برای صحبت کردن باشم که نکنه خدایی نکرده از اون سکوتای ناجور به وجود بیاد. از لحظه های سکوت معذب کننده بیزارم. مخصوصا" وقتی جملاتی مثل "دیگه چه خبر؟" یا "خوب تعریف کنید" یا از همه بد تر "با این هوای گرم/سرد چه می کنید؟" به دنبالش میاد. ولی دیدم نخیر اگه من هم حرف نزنم بقیه موضوع برای صحبت کردن دارن. تازه فهمیدم کمی سکوت بین جمع اونقدر هام بد نیست بلکه می تونه شیرینم باشه! گوش کردن به حرف دیگران خودش یه هنره

الان تازه منظور این جمله ای که بابام بعضی وقت ها از کتابی نقل میکنه رو می فهمم: گه گاهی بارقه ای از سکوت سخنانش را دل نشین می کرد
من دارم یه ماه می رم یه شهر دیگه و ممکنه نرسم چیزی بنویسم.اومدم دو تا
از خرده فرمایشام رو بذارم رو طاقچه و برم…دلتون تنگ نشه،زودی بر می گردم
:D

Tuesday, May 6, 2008

.....میازار موری

امروز وقتی رفتم تو آشپزخونه دیدم یه عالمه مورچه دارن رو زمین آشپزخونه وول می خورن. اولین چیزی که اومد به ذهنم این بود که همه رو بکشم وکف آشپزخونه رو هم پودر مورچه کش بریزم که دیگه سراغمون نیان. دستمال رو برداشتم که بیفتم به جون مورچه ها ولی دلم نیومد.یاد اون شعر فردوسی افتادم که میگه "میازار موری که..." حتی تااون قسمتیش که می گه "که روزی بیفتی به پایش چو مور"هم یادم بود.اینکه همین چند خط هم بعد از این همه سال یادم مونده خودش جای تعجب داره!خلاصه به جای کشتن، مورچه ها رو گروه گروه با دستمال برداشتم ودستمال ها رو انداختم تو حیاط.خیلی مورچه بودند و این وسط هم حتماٌ چند تاشون له شدن.ولی من خیلی شاد بودم که سعی کردم مورچه ها رو نکشم. حالا مونده بودم که چرا نکشتن این چند تا مورچه انقدر برام مهم بود.گیاه خوار نیستم و چون گوشت حیوونارو می خورم مسلماٌ نمی تونم مخالف کشتنشون باشم.تو این چند سال عمرم هم حتماٌ چند تا کیف یا کفش چرم رو داشتم. پس چرا انقدر شاد بودم که اون مورچه ها رو نکشتم؟اول گفتم خوب معلومه چون مورچه ها رو من باید می کشتم ولی گاو و مرغ و گوسفند رو بقیه می کشن و من می خورم. بعد یادم اومد بچه تر که بودم (فکر نکنم هنوز بچهء درونم رو رها کرده باشم) تو ایران تابستونا من و دختر عمه هام می افتادیم به جون باغچه و کلی کرم جمع می کردیم و می دادیم به جوجه های ماشینیمون که اونام بیچاره ها همیشه به آخر تابستون نرسیده می مردن. ما می موندیم بی جوجه تا تابستون بعدی که یه سری جوجهء جدید می خریدیم. پس کرم ها رو هم که خودم می کشتم.فکر کنم تنها چیزی که باعث شد من اون مورچه ها رو نکشم این یه خطی بود که می گه "که روزی بیفتی به پایش چو مور". شاید اگه فردوسی به جای "چو مور" گفته بود "چو کرم" یا چو یه چیز دیگه اونوقت من نسبت به اونام دلرحم تر بودم

Saturday, April 26, 2008

چرخ و فلک

تا حالا شده که حس کنید توی یک چرخ و فلک در حال حرکت گیر کردید و هر چی داد می زنید "یکی این رو وایسونه" هیچ فایده ای نداره؟
گاهی اوقات همچین حسی بهم دست می ده


من داد می زنم و چرخ و فلک می چرخه.حالا نچرخ کی بچرخ. اونم نه با سرعت کم که بتونم از زیبایی های زیر پام لذت ببرم.انگار از یه غولی خواهش کردم این چرخ وفلک رو با تمام قدرتش بچرخونه و وای نسته.اولش خیلی کیف می ده.سرعت زیاد باد رو صورت و تو موهام مزه ای می ده.ولی بعد از چند دور چرخیدن سردرد و حالت تهوع وبی خبری از اطراف بر مزه و کیف چرخیدن غلبه میکنه.و حالا انقدر سرعت زیاده که هیچ جوری نمی تونم به آقا غوله حالی کنم که می خوام پیاده شم.باید انقدر صبر کنم که آقا غوله خودش خسته بشه و بذاره بره.وقتی پیاده می شم می بینم با این که تمام مدت همین جا بودم چقدر از بقیه و اطرافم دورم.بایداین دفعه به این آقا غوله بگم آروم تر بچرخونه که انقدر از اطرافم دور نیفتم

Tuesday, April 22, 2008

قانون مرفی (Murphy's law)

تا موقعی که امتحان داشتم هزار تا خرت و پرت تو ذهنم بود که می خواستم بریزمش رو کاغذ ولی وقت نداشتم. حالا که امتحانام تموم شده مخم پر از خالیه.فکر کنم خرت و پرت ها رو جای جواب ریختم رو برگهء امتحان و تحویل دادم به استاد. چه شود

Monday, April 21, 2008

چرا؟

چرا انقدر بی تفاوت؟چرا انقدر خود خواه؟چرا انقدر دو رو؟چرا انقدر بدبخت؟چرا چشمامون رو باز نمی کنیم که ببینیم دور و برمون چه خبره؟چرا نگاه می کنیم ولی نمی بینیم؟چرا خیره می شیم ولی بی تفاوت رد می شیم؟چی باعث میشه فکر کنیم ما مهم تریم؟چی باعث می شه فکر کنیم ما بهتریم؟چطور توان و وقت خندیدن به مشکلات دیگران رو داریم ولی ذره ای رغبت به کمک کردن نداریم؟چرا قادریم ساعت ها،روز ها،ماه ها،سال ها حرف بزنیم ولی وقتی برای عمل کردن کنار نمی گذاریم؟چرا تا وقتی خوشحالیم از مشکلات دیگران چشم می پوشیم که نکنه خدایی نکرده روح لطیفمون صدمه ببینه،ولی وقتی نوبت ما شد که ناراحت باشیم شاکی ایم که برای هیچ کس مهم نیست؟