Saturday, April 25, 2009

اینم از این

آخرین امتحان هم تموم شد، ببینیم بعد از این چی می­شه
.
.
.
.
فردا دارم یه هفته­ می­رم سفر. شاید عکساشو گذاشتم رو طاقچه

Monday, April 20, 2009

حرف مردم

می­گم حرف مردم مهم نیست بر اساس ارزش­هات تصمیم بگیر
می­گه مهمه، چطور می­گی نیست؟
می­گم کارتون خر و پدر و پسر یادته؟ مردم به هر حال حرفشون رو می­زنن به کار من و تو کاری ندارن
می­گه یه چیزایی یادمه ، یادم نیست آخرش چی می­شه، تو یادته؟
می­گم نه، یه کاری کن که بعدا ً حداقل جواب خودت رو بتونی بدی بقیه­اش دست تو نیست
می­گه همین کار رو می­کنم، با این حال حرف مردم آزارم می­ده، می­دونم تو رو هم آزار می­ده

شاید حق با اون باشه

Sunday, April 19, 2009

بابای دوستم نازنین معتقده که هممون باید بریم چینی یاد بگیریم چون به زودی چینی زبون بین­المللی می­شه. امروز که بعد از کلی رفته بودم کتابخونۀ نورث یورک، یاد همین حرف افتادم و کلی خندیدم. رو تمام میزها طبق معمول یه یادداشت بود که یه طرفش به انگلیسی تایپ شده بود لطفا ً سکوت را رعایت کنین، جالبیش نوشتۀ تایپ شدۀ طرف دیگۀ همۀ این یادداشت­ها بود که به گمان من یکی ازانواع زبون­ چینی بود. البته ممکنه چینی نبوده باشه و کره­ای یا ژاپنی یا زبون دیگه­ای باشه.خیلی شیک بید، ظاهرا ً اون دورانی که تابلوها رو به دو زبون انگلیسی و فرانسه می­نوشتن گذشته
.
.
.
.
مو: کتابخونۀ دانشگاهی؟ منم می­آم ولی یکم دیرتر
میترا: نه دانشگاه نیستم
مو: پس کجایی؟
میترا: نخندیا ولی کتابخونۀ نورث یورک

انگار یه بمب خنده اون ور تلفن ترکید

مو: حالت خوشه؟ این همه راه از می­سی­ساگا پاشدی رفتی اونجا چی کار؟
میترا: حوصلۀ دانشگاه رو نداشتم، تو اتوبوس و مترو بهتر می­تونم خوندنیام رو ­بخونم، دلم هم برای کتابخونۀ دوران دبیرستانم تنگ شده­ بود

هم­چنان در حال خندیدن بود

مو: زدی رو دست هر چی دیوونست

شاید دیوونگی باشه، یکم هم وقت تلف کردن، ولی کیفی داره. راندمانم هم بد نبود، اولین بارم هم نبود که این کار رو می­کردم، به احتمال زیاد آخرین بارم هم نیست
.
.
.
.
در سکوت محض کتابخونه، وسط یه خروار ورق، موبایلم داره وول می­خوره و تو کلۀ خودش می­زنه. از جام پا می­شم و پچ­ پچ کنان جواب می­دم. صدای نادیا یکم عجیبه، انگار اکو داره

نادیا: میترا خودتی؟

بر می­گردم که از خانومی که بهش تنه زدم معذرت خواهی کنم. باورم نمی­شه نادیاست. درجۀ هیجان تو کتابخونه از 0 به 1200 میرسه و هردومون یک­زمان شروع می­کنیم به پچ پچ کردن. انقدر صحنه خنده داره که یه آقای ایرانی به هوای استفاده از کامپیوتر اومده تماشا و حواسش نیست چقدر تابلو هستش

میترا: چطوری تو دختر؟ چی کارا می­کنی؟ چقدر خوشحالم می­بینمت
نادیا: تو خوبی؟ اینجا چی کار می­کنی؟ چقدر عوض شدی، اصلا ً نشناختمت، چقدره اینجا نشستی؟ گفتم بهت زنگ می­زنم و اگه تلفنت رو جواب دادی می­فهمم خودتی. خیلی عوض شدی، مگه چند ساله همدیگرو ندیدیم؟ یه سال؟ دو سال؟

بعد از 9 سال دوباره داریم با هم درس می­خونیم. هنوز همون­قدر مهربون وبا نمک و دوست­داشتنیه. چقدر زمان زود می­گذره. چقدر راحت زندگی آدم­ها رو از هم دور می­کنه. چه جوری از کلاس نهم و هر شب تا ساعت 4 صبح پای تلفن حرف زدن رسیدیم به جایی که مجبوریم از رو شماره تلفن بایگانی شدۀ تو تلفنامون اطمینان خاطر بگیریم که هم­دیگه­رو میشناسیم؟