Thursday, June 26, 2008

عشق و وابستگی



می دونم چی دارین فکر می کنین: "میتراااا؟؟؟؟؟؟؟؟" منظورم از عشق فقط عشق نسبت به جنس مخالف نیست. منظورم عشق نسبت به هر چیزیه. می تونه نسبت به جنس مخالف باشه یا هر ادم دیگه ای. می تونه نسبت به محل مورد علاقمون باشه یا یه حیوون یا یه حسی. می تونه حتی نسبت به یه جسمی باشه. مثل ماشین یا یه عکس پر از خاطره یا صندوقچهء خالی گرد و خاک گرفتهء توی زیرزمین. مزهء زندگی هم به همین احساساته. بالاخره هر کی یه دلخوشی ای تو زندگیش داره که ریشه اش بر می گرده به همین علاقه ها. تا مدت ها فکر می کردم اگه ادم بعد از از دست دادن کسی یا چیزی تمام زندگیش به هم بپاشه و حتی امید زنده موندن رو از دست بده نشونهء عشق یا دوست داشتنه ولی فهمیدم بیش از همه چیز نشونهء وابسته بودنه. سخته ولی خوبه یاد بگیرم عاشق باشم و وابسته نباشم. جدایی همه جورش سخته و بخشی از زندگی. شاید اگه تو اوج دوست داشتن ارزش ها و قابلیت های خودمون از یادمون نره خداحافظی انقدر غیر ممکن به نظر نیاد

کشف جدید

اخیرا" خستگی مفرط باعث شده که خیلی کمتر از معمول در جمع دوستان و اشنایان حرف بزنم (خودم هم باورم نمیشه چه برسه به شما!). در حدی که تو یکی از مهمونی های خانوادگی یه خانومی که برای اولین بار منو میدید به مامانم گفت: "دختر شما چقدر ارومه!!!". با اینکه این جمله برای مامانم بیشتر شبیه جوک بود مامانم منو ضایع نکرد و خیلی جدی گفت: "بله میترا بیشتر دوست داره گوش بده تا حرف بزنه".خودم خندم گرفته بود. هم از حرف مامانم و هم از این که مامانم چه ماهرانه متللکش رو بارم کرد

جدا از این حرفا این پدیدهء کمتر حرف زدن من خیلی تجربهء جالبی بود.چقدر مردم حرف برای گفتن دارن اگه من بهشون اجازه بدم! همیشه فکر می کردم تو جمع مخصوصا" اگه جمع خودمونی نباشه باید حتما" دنبال موضوعی برای صحبت کردن باشم که نکنه خدایی نکرده از اون سکوتای ناجور به وجود بیاد. از لحظه های سکوت معذب کننده بیزارم. مخصوصا" وقتی جملاتی مثل "دیگه چه خبر؟" یا "خوب تعریف کنید" یا از همه بد تر "با این هوای گرم/سرد چه می کنید؟" به دنبالش میاد. ولی دیدم نخیر اگه من هم حرف نزنم بقیه موضوع برای صحبت کردن دارن. تازه فهمیدم کمی سکوت بین جمع اونقدر هام بد نیست بلکه می تونه شیرینم باشه! گوش کردن به حرف دیگران خودش یه هنره

الان تازه منظور این جمله ای که بابام بعضی وقت ها از کتابی نقل میکنه رو می فهمم: گه گاهی بارقه ای از سکوت سخنانش را دل نشین می کرد
من دارم یه ماه می رم یه شهر دیگه و ممکنه نرسم چیزی بنویسم.اومدم دو تا
از خرده فرمایشام رو بذارم رو طاقچه و برم…دلتون تنگ نشه،زودی بر می گردم
:D