Monday, September 1, 2008

درد بی دردی

سلام، بالاخره اومدم. کمی دیر، ولی اومدم. ببخشید حق بود زودتر می اومدم، یه دستی به سر و روت می کشیدم، گرد و خاکت رو پاک می کردم و با حرفام از تنهایی درت می آوردم. راستش خودم خیلی دلم برات تنگ شده بود. دلم لک زده بود برای اینکه یه چیزی بنویسم و بیام بذارم روی طاقچه. نمیدونم چرا اخیرا" تمام افکارم همش فقط سرابه! تا تو ذهنمه دنبال وقت میگردم بریزمش رو کاغذ و تایپش کنم ولی به محض اینکه تایپ می شه انقدر خشک و بی مزه اس که اصلا" رغبت نمی کنم بذارمش رو طاقچه. نمی تونم بگم دلیلش نبودن موضوعه. چون انقدر اتفاقا همیشه دور و ور آدم می افته که بالاخره می شه یه سوژه ای پیدا کرد. بیشتر دلیلش وجود مشغله ذهنی بیش از حده که هر کاری می کنم بهش محل نذارم بالاخره کار خودش رو می کنه. منم تسلیم شدم. دیگه نمی خوام با مشغله ذهنیم بجنگم. قبول می کنم خودشه که این همه وقت می خواستم دربارش بنویسم ولی حتی جرأت به زبون آوردنشم نداشتم. پس درد و دل می کنم شاید خالی شم. نامردیه اگه نگم این تابستون یکی از بهترین و پربارترین تابستونای زندگیم بوده (البته به جز تابستونایی که میام ایران).هم خیلی تجربه جدید کسب کردم هم خیلی چیز یاد گرفتم کلی هم بهم خوش گذشت. حرصمم می گیره که بعد از کلی تلاش نتونستم حتی گوشه ای از این خوشی و تجربه رو به قلم بیارم. ولی حالا که تسلیم شدم به جای حرص خوردن درد و دل می کنم

خوب با وجود همه این خوشی نگرانم. نگران فردام. نگران هفته آیندم. نه! نگران کل ماه اکتبر و سپتامبرم. نگران نیستم که بعد از این همه برو و بیای این دو ماه و بعد از کلی از کار و درسم زدن و برنامه ها و مهمونی های شرکتای مختلف رو رفتن بازم با هیچکدومشون کار نگیرم. حتی نگران نیستم که فارغ التحصیل بشم و کار تمام وقت نداشته باشم. چون اینا اصلا" مهم نیست. به هر حال هر چیزی به موقع اش اتفاق می افته. نگران اون دلهره و نا آرومی ایم که این برنامه ها با خودشون میارن. نگران اون احساس بلاتکلیفی و اضطرابیم که از همین فردا می آد سراغم و روز به روز با اقدام کردن برای هر کدوم از این شرکت ها و با منتظر خبر شنیدن و از همه بدتر با دیدن دانشجوهای آشفته تر از خودم بیشتر و بیشتر هم می شه. و نتیجه این همه نگرانی چیه؟ خوبه خوبش یکی دو تا مصاحبس که تا اون موقع به قدری داغون و خستم که نه تنها اعتماد به نفسم یه جایی بین صفر و منهای صده بلکه همچین به پته پته می افتم و کلمه های فارسی و انگلیسی تو ذهنم گره می خورن که هر کی ندونه فکر می کنه من دیروز با زبان انگلیسی آشنا شدم. نتیجه این جور مصاحبه ها رو هم که می تونید حدس بزنید یه نه ی گندس. پس آخر آخرش چی باقی می مونه؟ یک عالمه درس روی هم تلنبار شده، امتحانای میان ترم پشت سر هم و یه اعصاب خورد و داغون که عامل اصلیش نگرانی و اضطراب شنیدن همین نه ی آخره! یه موقع فکر نکنید پیش گو یا فال گیر هستم ها. این شرح مو به موی حوادثی هست که در دو سال اخیر اتفاق افتاده با این تفاوت که تا حالا همه این دوندگی ها برای پیدا کردن کار آموزی تابستونه بوده و امسال برای پیدا کردن کار تمام وقته

باورم نمی شه برای اولین بار بعد از دو سال بالاخره جواب واقعی سوال "میترا چته؟" رو که به ندرت در ماه سپتامبر و اکتبر می شنوم دادم. خالی شدن احساس خوبیه. ولی حالا می فهمم چرا هیچ وقت هیچ اصراری ندارم که جواب این سوال رو بدم. منم بودم به خودم می خندیدم. یکی نیست بگه دختر اینم شد مشکل که از شیش ماه قبل تا شیش ماه بدش زانوی غم بغل می کنی و زندگی رو به خودت و بقیه کوفت می کنی؟ فکر کنم همه اینا از بی دردی باشه. ولی خوب یه احساسه دیگه، وقتی می آد سراغم نمی دونم چی کارش کنم. حالا که صادقانه گفتم چمه شاید بعدا" راحت تر بتونم درباره سوژه های دیگه بنویسم