Monday, January 26, 2009

بیش از سه هفته بود که امتحانام تموم شده بود و چون مریض بودم کار بخصوص دیگه ای هم نمی تونستم بکنم (یا بهتره بگم نمی خواستم بکنم). فکر کردم چه کاری بهتر از مطلب نوشتن برای طاقچه ی فراموش شده ام. با چه ذوقی شروع کردم به تایپ کردن. وقتی تموم شد احساس خیلی خوبی داشتم. بعد از کلی یه کار مفیدی (یا نیمه مفیدی) کرده بودم و حالا می خواستم برم بذارمش رو طاقچه. از این که بعد از مدت طولانی ای به حس مریضی و کلافگی و تنبلی خودم غلبه کرده بودم و به جای تو رخت خواب دراز کشیدن یا جلو تلوزیون ولو شدن یه عمل عمودی ای انجام داده بودم خوشحال بودم. دقیق یادم نیست مطلبم درباره ی چی بود فقط یادمه چندین خبر کوتاه بود. در حال روخونی مطلب بودم که کامپیوترم یه دفعه خاموش شد. زیاد ناراحت نشدم چون این اتفاق این اواخر زیاد می افتاد و یکم بعدش خودش درست می شد. ولی این دفعه هر چی صبر کردم کامپییوترم روشن نشد که نشد. الان هم که بیش از یه هفته از این قضیه می گذره کامپیوتر بیچاره روشن نشده. هنوز فرصت نکردم ببرم درستش کنم. جالبه که با این که قاعدتا" نباید یک قرن آپ نکردن با یک قرن و یک هفته آپ نکردن هیچ فرقی داشته باشه، توی این یک هفته حسابی این قضیه ای که به دلیل داغون بودن کامپیوتر نمی تونستم به طاقچه ام رسیدگی کنم رفته بود رو نروم.البته چیز جدیدی نیست. اکثر ما آدم ها همین جوری هستیم (جمع می بندم که گناهام تقسیم شه!). تا زمانی که امکان انجام کاری یا دیدن کسی خیلی راحته تنبلی می کنیم، ولی به محض اینکه اون امکان رو از دست دادیم به طرز وحشتناکی دلمون برای اون کار یا اون شخص تنگ می شه جوری که به هر نحوی شده میخوایم اون اتفاق بی افته. مثل امروز که من وسط کلی کار و درس گیر داده بودم به اینکه تایپ فارسی رو روی یه کامپیوتر دیگه فعال کنم که بتونم دو کلام برای طاقچه ام بنویسم. یادآوری ای بود که خوشحال بودن بابت چیزایی که هست جای غصه خوردن بابت چیزایی که نیست همچین فکر بدی نیست